تردید داشتن. مقابل یقین داشتن. (یادداشت مؤلف). شک کردن: ندارم هیچ شک کاین داوری را بجز یزدان عادل نیست داور. ناصرخسرو. گر ترااشکال آید در نظر پس تو شک داری در انشق القمر. مولوی
تردید داشتن. مقابل یقین داشتن. (یادداشت مؤلف). شک کردن: ندارم هیچ شک کاین داوری را بجز یزدان عادل نیست داور. ناصرخسرو. گر ترااشکال آید در نظر پس تو شک داری در انشق القمر. مولوی
متوجه و ملتفت بودن. (یادداشت مؤلف). مراقب و مواظب بودن: همانجا که بینیش بر جای کش نگر تا بداری بدین کار هش. فردوسی. هش دار، مدار خوار کس را مرغان همه را حقیر مشمر. ناصرخسرو. ای کام دلت دام کرده دین را هش دار که این راه انبیا نیست. ناصرخسرو. گفت اشتر که اندر این پیکار عیب نقاش می کنی هش دار. سنائی. می اندرده که در ده نیست هشیار چه خفتی، عمر شد، برخیز، هش دار. عطار. طوطی خط سبزت می آید و میجوشد هش دار که آن لحظه اندر شکرت افتد. عطار. هش دار تا نیفکندت پیروی ّ نفس در ورطه ای که سود ندارد شناوری. سعدی. ای که بر مرکب تازنده سواری هش دار. سعدی (گلستان)
متوجه و ملتفت بودن. (یادداشت مؤلف). مراقب و مواظب بودن: همانجا که بینیش بر جای کش نگر تا بداری بدین کار هش. فردوسی. هش دار، مدار خوار کس را مرغان همه را حقیر مشمر. ناصرخسرو. ای کام دلت دام کرده دین را هش دار که این راه انبیا نیست. ناصرخسرو. گفت اشتر که اندر این پیکار عیب نقاش می کنی هش دار. سنائی. می اندرده که در ده نیست هشیار چه خفتی، عمر شد، برخیز، هش دار. عطار. طوطی خط سبزت می آید و میجوشد هش دار که آن لحظه اندر شکرت افتد. عطار. هش دار تا نیفکندت پیروی ّ نفس در ورطه ای که سود ندارد شناوری. سعدی. ای که بر مرکب تازنده سواری هش دار. سعدی (گلستان)
چیزی را کج کردن. (فرهنگ فارسی معین). داشتن بغیر استقامت. نه بر استقامت و راستی قرار دادن. به جانبی متمایل نگاه داشتن. - کج دار و مریز، متمایل داشتن چیزی و فرو نریختن محتوی آن. متعاقب عملی، به مهارت و تردستی نقیض آن عمل کردن چنانکه خللی ببار نیاورد: کرد خون همه بگردن زلف گفت کج دار طره را و مریز. کمال خجندی (از آنندراج). یارب تو جمال آن مه مهرانگیز آراسته ای به سنبل عنبربیز پس حکم همی کنی که در وی منگر این حکم چنان بود که کج دار و مریز. (منسوب به خیام). - امثال: جامی که به دست تست کج دار و مریز. (از امثال و حکم). (تعبیر مثلی) چون کوزۀ آب را به جانبی متمایل کنند عادتاً آب از لوله یا دهانۀ آن ریزد ولی طوری بدقت و احتیاط آن را باید نگاه دارند که در عین کجی فرونریزد، از این رو این تعبیر برای لطف و قهر، مهربانی و سختگیری و امثال آن آید. (از فرهنگ فارسی معین) : کج دار و مریز ساقی دهر می بین و مکن حواله بر غیر. ابوالفیض فیاضی (از آنندراج). - ، احکامی که بجا آوردن آن دشوار باشد. (از غیاث اللغات). - ، دفعالوقت و عذر و بهانه. (ناظم الاطباء). به تأخیر انداختن. (فرهنگ فارسی معین). - ، مکر. (ناظم الاطباء). - کج دار و مریز کردن، مماشاه و مداراکردن: نه از رحم است گر خونم نریزد چشم فتانش که کج دار و مریزی می کند برگشته مژگانش. محسن تأثیر (از آنندراج)
چیزی را کج کردن. (فرهنگ فارسی معین). داشتن بغیر استقامت. نه بر استقامت و راستی قرار دادن. به جانبی متمایل نگاه داشتن. - کج دار و مریز، متمایل داشتن چیزی و فرو نریختن محتوی آن. متعاقب عملی، به مهارت و تردستی نقیض آن عمل کردن چنانکه خللی ببار نیاورد: کرد خون همه بگردن زلف گفت کج دار طره را و مریز. کمال خجندی (از آنندراج). یارب تو جمال آن مه مهرانگیز آراسته ای به سنبل عنبربیز پس حکم همی کنی که در وی منگر این حکم چنان بود که کج دار و مریز. (منسوب به خیام). - امثال: جامی که به دست تست کج دار و مریز. (از امثال و حکم). (تعبیر مثلی) چون کوزۀ آب را به جانبی متمایل کنند عادتاً آب از لوله یا دهانۀ آن ریزد ولی طوری بدقت و احتیاط آن را باید نگاه دارند که در عین کجی فرونریزد، از این رو این تعبیر برای لطف و قهر، مهربانی و سختگیری و امثال آن آید. (از فرهنگ فارسی معین) : کج دار و مریز ساقی دهر می بین و مکن حواله بر غیر. ابوالفیض فیاضی (از آنندراج). - ، احکامی که بجا آوردن آن دشوار باشد. (از غیاث اللغات). - ، دفعالوقت و عذر و بهانه. (ناظم الاطباء). به تأخیر انداختن. (فرهنگ فارسی معین). - ، مکر. (ناظم الاطباء). - کج دار و مریز کردن، مماشاه و مداراکردن: نه از رحم است گر خونم نریزد چشم فتانش که کج دار و مریزی می کند برگشته مژگانش. محسن تأثیر (از آنندراج)
دنباله داشتن، ریع داشتن کشش داشتن صاحب ریع بودن، قوت داشتن، دارای عصب بودن (گوشت)، یا پی کسی (چیزی) داشتن، متابع او بودن بدنبال او رفتن هوای او را داشتن: تا من پی آن زلف سر افکنده همی دارم چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم. (خاقانی)
دنباله داشتن، ریع داشتن کشش داشتن صاحب ریع بودن، قوت داشتن، دارای عصب بودن (گوشت)، یا پی کسی (چیزی) داشتن، متابع او بودن بدنبال او رفتن هوای او را داشتن: تا من پی آن زلف سر افکنده همی دارم چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم. (خاقانی)